فرشتـــه کوچکمفرشتـــه کوچکم، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

فرشــته کوچکم رونیــــا.

فرشته کوچولو اولین قدمش رو برداشت.

  فرشته نازم در روز چهارشنبه 25 دی ماه 92 در سن 10 ماه و 25 روزگی اولین قدمش رو برداشت.     با آرزوی اینکه  قدمهای نازنینش در راه سعادت و خوشبختی باشه براش یه جشن قدم کوچولو گرفتیم.       فرشته نوپای من تا امروز میتونه 2 قدم راه بره.           بفرمائید کیک     نازدونه خسته از راه رفتن تا گفتیم لالا کن ....     عشق کوچولو بغل عشق همیشگیش:     اینم هدیه اولین قدمهات :    ...
28 دی 1392

تولد مامان فریبا مبارک.

سلام عشق کوچولوی مامان عزیز مامان امروز تولد مامان فریباست. مامان فریبا مامان مهربون خودم که عاشقشم. گلک مامان خیلی دوست دارم یه مامان عین مامان فریبا برات باشم. مثل اون مهربون مثل اون زحمت کش مثل اون فداکار مثل اون مااااااااااااااااه .تو بدترین وو سخت ترین شرایط همیشه کنارمونه و وقتی از همه جا نا امیدی همیشه میتونی رو اون حساب کنی و همیشه پشتت بهش گرم باشه . با همه مشغله هایی که داره هیچ وقت برای کمک به ما نه نمیاره .ایشالا سایش هزار سال بالا سرمون باشه. مامان خوبم مامان مهربونم مامان خوشگلم : تولدت هزار بار مباااااارک.     امشب به مناسبت تولد مامان فریبا بازم زحمت کشیده بود  شام درست کرده بود اونم چه شامی ....
28 دی 1392

یه حموم جانانه بعد 10 روز مریضی البته به روایت عکس ...

قبل حموم حباب بازی که رونی جون عاشقشههههه                   کف کف بازی ....       موش آبکشیده من...       طلا خانوم فشن بعد خشک کردن موهاش ....     اینم هلو پوست کنده من ....     فدای اون قیافت گردالیه من.     بوی به سبک رونیااااا به بابا حجت...     کلاه دیگه زیاد رو سرش بوده باید دزش میاورد اونم اینجوری ....     عافیت باشی همیشه گل گلیه من. ...
22 دی 1392

تولد باباحجت مبارک.

عروسک خوشگلم امروز تولد باباحجته و اولین تولد باباییه که شما تو بغلشی عشق من .پارسال این موقع خونه مامان فریبا جشن گرفتیم و روزهای پراسترسی رو میگزروندیم و شما حسابی شکم منو قلمبه کرده  بودی.(عکسشو به دلیل مسائل امنیتی برات تو پست بعد رمز دار میزارم)ولی امسال تولد بابا  مصادف شده دقیقا با ٢٨ صفر. فعلا فقط براش یه کیک گرفتیم تا جمعه براش تولد بگیریم.ولی همین امروز از طرف خودم و شما به بابا حجت مهربون میگیم:   تولدت مبارک بابا حجت .      وقتی به باباحجت گفتم که موقع فوت کردن شمع آرزو کنه گفت: آرزوی من شما دوتایین که برآورده شدین. بعدا نوشت: عزیزکم بالاخره با 10 روز تاخیر...
21 دی 1392

تولد آیلین خوشگلم مبارک.

عزیز مامان امروز تولد ٧ سالگیه دختر خاله آیلینه. از همین جا با این همه فاصله بهش میگیم: آیلین طلا تولدت مباااااااااااارک     ایشالا وقتی بزرگ شدین مثل دوتا خواهر همدیگرو دوست داشته باشین فرشته کوچولوهای مااااا.بوس واسه هردوتاییتون که عاشق جفتتونمممممم. اینم کادوی ما به آیلین طلا که هروقت اومد ساری بهش میدیم.ایشالا خوشش بیاد  و اندازش باشه.     مبارکت باشه خاله جون. ...
20 دی 1392

روزهای مریضی + پیشرفت

سلام عروسک خوشگلم که از شنبه تا حالا مریضییی . فدات شم که این ویروس بد دست از سرت برنمیداره و تو این هفته حسابی اذیتت کرده .عزیز مامان دوشنبه بعد اینکه بالاخره موفق شدیم ازت نمونه ادرار بگیریم البته با روش پا گرفتن نه کیسه گذاشتن بردیم آزمایشگاه و جوابشم همون روز دادن و خداروشکررررررر مشکل عفونت ادراری نداشتی. ممنون از خاله جونا که برای دخملم دعا کردین . ولی از همون شب سرفه و آبریزش بینی شدید شروع شد که بیشتر آبریزش بینی اذیتت میکرد و سرفه هات تک و توک بود. شبش مگه تونستی بخوابی. چون عادت داری با پستونک بخوابی بینیتم که پر بود و باید از دهن نفس میکشیدی و چون پستونک دهنت بود عملا نمیشد و همش گریه میکرد چون گیج خواب بودی و نمیتونستی بخوابی. ...
19 دی 1392

لطف و عشق اطرافیان به شما...

عزیز مامان میخوام چندتا از مهربونیهای اطرافیانتو برات بزرام اونم فقط تو یکم ماه اخیر:  این بادی شلوار خوشملو خاله افسانه این سری که از تهران اومدن برات آورده بود.دستش درد نکنه خواهرجونم که هر دفعه مارو خجالت میده.     زحمت دوخت این سارافونهای خوشملم عمه فاطمه برات کشیده.دستش درد نکنهههه     این کیف و ساعت هم عمو هادی(پسرعمه باباحجت:بابای گلسا جونی) زحمت کشیدن و از مسافرت کاریشون برات سوغاتی آوردن.دستشون درد نکنه.     بازم مامان فریبای مهربون با هنر دستش شرمندمون کردن:     اینم عمه فهیمه مهربون این سری که ساری بود برات خرید.دست عمه جون مهربون درد نکنه ...
18 دی 1392

دندون؟ ویروس؟ یا حساسیت؟

سلام گل گلی مامان. این روزا درگیر یه ویروس بد تو بدن شمائیم که راستش رو بخوای مطمئن نیستم حتی ویروس باشه یا چیز دیگه. داستان از اونجا شروع شد که صبح جمعه وقتی بیدار شدم دیدم سرت خیلی داغه و اول فکر کردم چون لباست زیاده گرمت شده (آخه عادت نداری زیاد لباس بپوشی تو خونه) بلند شدم و لباستو درآوردم و یه بادی حلقه ای تنت کردم و خوابیدم .یه ساعتی گذشت وقتی بیدار شدم دیدم نه انگاری تب داری و به لباس مربوط نمیشه .پیش خودم گفتم حتما چون دیشب حموم بودی سرما خوردی.وقتی از خواب بیدار شدی دیدم سرحالی و فقط تب داری یه شیاف برات گذاشتم و خداروشکر تبت اومد پایین.تا شب هم همینجوری بهت قطره دادم هر 6 ساعت و شب دیدم بازم تبت ادامه داره بردیمت بیمارستان تا یه ...
16 دی 1392

این روزهای ده ماهگی ...

سلام عشق کوچولوی ده ماه و نیمه من. قربونت برم من که کمتر از دوماه دیگه تولدتهههه و من هنوز تصمیم نگرفتم چیکار کنم؟ حالا تا اون موقع ایشالا یه تصمیمی میگیرم.میخوام یکم از این روزهای ده ماهگیت  بگم که چقدرررررررررر بهونه گیر شدی و لجباز.  دقیقا از اوایل ده ماهگیت همش برای هر چیزی گزیه ات براهه و مدام نق میزنی و لج میکنی.خوابت بیاد گریهههههه.از خواب بیدار شی گریههههه. بخوایم بریم بیرون برای لباس پوشیدن گریهههههه بخوام لباستو دربیارم گریههههه پوشکتو بخوام عوض کنم گریهههههه و ..... خلاصه که این روزها متاسفانه از خونه ما بیشتر صدای گریه میره بیرون تا خنده. نمیدونم برای دندون باشه یا اینکه چون بزرگتر شدی درکت از محیط بیشتر شده اینجوری شدی...
15 دی 1392